دروغپردازی پیرامونِ اقلیتها به ویژه پیرامونِ بیخطرترینِ آنها امری بسیار شناختهشده در جهان است اما مگر بیخطرترین همان خطرناکترین نیست؟
اقلیتها باید چون بز عزازیل (در فرهنگ یهودی) یا ابلیس (در فرهنگ مسیحی و اسلامی) بارِ سنگین ناکامیها و درماندگیها و ندانمکارهای یک قوم یا ملت را بر دوش خود بکشند و چونان کفارهیِ گناهانِ اکثریتْ قربانی شوند. در ایران نیز اقلیتها نقش شیطان رجیم (=رانده شده، سنگسار شده، نفرین شده) را بر گردهیِ خود بس سنگین یافتهاند و هر یک به گونهای قربانی شدهاند اما اقلیت بهائی بیشترین عذاب و عُسرت را تا کنون تحمل کرده است و هنوز هم میکند1 و همین قیدِ «هنوز» من را وامیدارد تا بخشی از این دروغها یا افسانههایِ به پیشداوری بدل شده را برملا کنم؛ با این امید که از طریقِ این آگاهیبخشیِ اجتماعی، ناروایی و نارواگری نسبت به اقلیتها در جامعهی ایرانی رو به کاستی و نیستی بگذارد.
روحانیون شیعه در برابر جنبشِ بهائی از همان روزهای نخست واکنشی هیستریک نشان دادند و تا توانستند برایِ شتم و هدمِ آن افسانههایِ بیاساس ساختند (و این کار را همچنان ادامه میدهند) و این تنها یک دلیل بنیادی دارد: درک و دریافتِ اجتماعیِ آموزههایِ این جنبشِ الهیاتی به استیلایِ تاریخیِ روحانیونْ بدونِ خشونت و خونریزی یکبار برایِ همیشه خاتمه خواهد داد و شاکلهیِ طبقاتیِ آنان را درهم خواهد کوبید؛ استیلایِ روحانیونی که در همهیِ اعصار مخل و مزاحمِ توسعهیِ سیاسی و اجتماعی و اقتصادیِ ایران بودهاند و هر جنبشِ مترقی و رهاییبخش در جامعهیِ ایران را به دسیسهیِ استعمارگران تقلیل دادهاند تا به استعمار و استحمارِ تاریخیِ خود ادامه دهند.
روحانیونِ شیعی برایِ آلودن و نابودنِ آموزههایِ بهائی انگیزهای بسیار قدرتمند دارند؛ انگیزهای که خاستگاهِ روانشناختیِ آن وحشتی مهارناپذیر و نهانناشدنی است: وحشتِ از دست دادنِ اعتبار و احترام و امنیت و آسودگی و گنجی بادآورد؛ و این همانا بُنرانهیِ این دشمنیِ هیستریک و بیپایان است؛ دشمنیِ لجوجانهایِ که خود را در تولید پیوسته و گستردهیِ گفتارها و نوشتارهایی آشکار میکند که از اساس فاقد ارزشهایِ ادبی یا علمیاند. آری! آنان به غریزه دریافتهاند: آن که سازِ مقدس را به کلامِ خود میشکند، سازِ اقدس (=مقدستر) را خواهد نواخت! ـــ و آیا این خود بسنده نیست تا آنان را از سَرِ رشک به دوّار و دروغ دراندازد؟
روحانیون شیعی دروغزنان و افسانهسرایان ماهریاند اما یک مطالعهیِ مستقل و بدونِ پیشداوری میتواند همهیِ آن افسانهها یا دروغهای شاخدار و بیشاخ آنان را سترون کند. بادا که در جامعهیِ ایران چنان شود که دیگر هیچکس برایِ بقایِ فردی و اجتماعی و سیاسیِ خود به بهتانسازی و افسانهپردازی و دروغزنی نیاز نداشته باشد.
اینک بررسیِ سه افسانه یا دروغ یا بهتان که روحانیون شیعی با یاریِ نوچگانِ خود علیه اقلیتِ بهائی ساخته و پرداختهاند:
افسانهیِ اسرائیل ــــ این بهتان ادعا میکند که استقرارِ عالیترین نهادِ بهائی «بیتالعدل اعظم» در اسرائیل نشانهی وابستگی آنان به دولت اسرائیل است. اما حقیقت چیست؟
پس از اعدام باب و مسائل پس از آنْ زندگی بهاءالله ـــ بنیادگذار دین بهائی ـــ یا در زندان گذشت یا در تبعید؛ و همین تبعیدهای پیدرپی سبب شد تا سرانجام از ایران به رغم میلاش بسیار دور افتد.
با درخواستِ مصرانه و مؤکدِ دولتِ ایرانْ دولتِ عثمانیْ بهاءالله را در سال ۱۸۶۳ از بغداد به استانبول و سپس به ادرنه و از آنجا به عکا ـــ که در آن زمان بخشی از امپراتوری عثمانی بود ـــ تبعید کرد و این یک تبعید ساده نبود: بهاءالله و همراهاناش برای دو سال در قلعهای زندانی بودند اما پس از رهایی از قلعه نیز اجازهی ترک عکا را نداشتند.
بهاءالله پس از ۴۰ سال زندگی در تبعید در سال ۱۸۹۲م در عکا درگذشت و در همهی این روزگارِ دشوار پسرش عبدالبهاء او را همراهی میکرد. در این زمان نه هنوز کشوری به نام فلسطین وجود داشت و نه کشوری به نام اسرائیل. این منطقه تکهای از شام یا شامات2 بود که بخشی از سرزمینهای امپراتوری عثمانی بهشمار میرفت. تازه در اواخر زندگی عبدالبهاء پسر بهاءالله بود که پس از فروپاشیِ امپراتوریِ اسلامیِ عثمانی کشور فلسطین ـــ تحت قیمومت انگلستان ـــ پدید آمد و حدود ۲۷ سال بعد از مرگِ عبدالبهاء (در سال ۱۹۲۱م) کشور اسرائیل در سال ۱۹۴۸م بنیاد گذاشته شد.
از نظر تاریخی آنچه بسیار واضح است، این است: هیچ مقارنه و ملازمهیِ تاریخی در میانِ پدیدآییِ بهائیت و هستییابیِ کشورِ فلسطین و اسرائیل وجود ندارد و هر دوِ این کشور–دولتها بسیار بعدتر از شکلگیریِ دیانت و جامعهیِ بهائی پدید آمدند. بنابر این، این تنها یک ابزار تبلیغی بسیار ناروا و نادرست علیه اقلیت بهائی است که آن را پدیدهای اسرائیلی معرفی میکنند.
اگر امروزه «بیتالعدلِ اعظم» در حیفاست از آن روست که شورای بینالمللی تصمیمگیری جامعهی بهائی پس از مرگ شوقی افندی، نوهیِ دختریِ عبدالبهاء ـــ که فرزندی نداشت ـــ باید به امور دینی و اداری بهائیان جهان میپرداخت. بیتالعدلِ اعظم را بهاءالله پیشتر در زمان حیات خود برای جامعهی بهائی پیشبینی و طرح کرده بود تا به مثابه یک شورا برای امور نوین قوانینی را وضع یا احکامی را بنابر مقتضیات زمانه تفسیر کند: «… چون که هر روز را امری و هر حین را حکمی مقتضی، لذا امور بوزرای بیت عدل راجع تا آن چه را مصلحت وقت دانند معمول دارند».3
با همهی این، سبب توجه و علاقهی بهائیان به حیفا و نیز عکا تنها بدین سبب نیست، بل به دلایلِ عاطفی و علقههایِ مذهبی آنان به سه شخصیت کلیدی دین بهائی است که در حیفا و عکا دفن شدهاند:
الف. بعد از اعدامِ علیمحمد باب ــــ چهرهیِ پیشگام در شکلگیریِ جامعهیِ جدیدِ بهائی و از قدسینِ این دیانت ـــ پیکر او را از ترسِ حکومت و روحانیون و ایرانیانِ گوش به فرمانِ روحانیون، نمیتوانستند دفن کنند و حدود ۵۰ سال آن را در مکانهای مختلف نهان داشتند تا آن که سرانجام بقایای پیکر او را از ایران خارج کردند و در حیفا در دامنهیِ کوه کَرمِل4 به خاک سپردند.5 در آن زمانْ عبدالبهاء در حیفا سکونت داشت و پس از درگذشتاش پیکر او نیز در یکی از اتاقهایِ آرمگاه باب که بهائیان آن را «مقامِ اعلی» مینامند، در مقام یک قدیس بهائی، به خاک سپرده شد.
ب. پس از درگذشت بهاءالله، در همان شهری که میزیست یعنی در عکا پیکر او به خاک سپرده شد و از آن پس آرمگاه او «روضهی مبارکه» نامیده میشود که مقدسترین مکان برای بهائیان و نیز قبلهی آنان است.
افسانهیِ انگلستان ــــ این افترا برآیند این استدلال است که چون انگلستان به عبدالبهاء فرزند بهاءالله لقب سر (Sir) داده، پس لابد بهائیت یک برساختهی انگلیسی6 است اما حقیقت چیست؟
در سالهای جنگ جهانی اول، عبدالبهاء با بهره گرفتن از مزارع بهائی در درهی اردن این منطقه را از بلای قحطی نجات داد. پس از پایان جنگ جهانی اول که قیمومت انگلستان بر فلسطین یعنی بخشی از سرزمینهای امپراتوری عثمانی آغاز شد، دولت انگستان به عبدالبهاء به دلیل تلاشهای انساندوستانهاش در طول جنگ جهانی اول لقب سر اعطا کرد و این زمانی رخ داد که بهائیت به مثابه یک دینِ بینالمللی جایگاه خود را پیدا کرده بود. به ویژه آن که عبدالبهاء پس از اضمحلال دولت عثمانی آزادی خود را به دست آورد و توانست به رغم کهولت در سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۳م به مصر، اروپا و آمریکا سفر کند و با سخنرانیهای خود در جاهای مختلف آموزههای دین بهائی را در مقامِ «پیامبر ایرانیِ صلح» با دیگران هم در میان بگذارد.
افسانهیِ روسیه ــــ یکی دیگر از تلاشها برای بدنام کردن اقلیت بهائی در ایران در دههی ۱۹۳۰م اتفاق افتاد. در آن زمان ناگهان سر و کلهی کتابی در بازار ایران پیدا شد به نام «اعترافات دالگورکی» سفیر روسیه در سالهای حکومت محمد شاه و سالهایِ نخستِ حکومت ناصرالدین شاه قاجار.
این کتاب که سپس با عناوینِ دیگری مانند «یادداشتهای کینیاز دالقوروکی» و «گزارش گینیاز دالقورکی» هم منتشر شد، گزارشی است که بیشترین شباهت را به افتراها و بهتانها و دروغپردازیهایِ روزنامهیِ کیهان دارد. در این کتابِ نه چندان مفصل، فردی به نام دالگورکی با نقل یک داستان خیالی ادعا میکند که او که زبان فارسی را پیشتر آموخته بوده است، با آموختنِ زبان عربی و تلمذ در نزد علمای شیعی در هیأتِ یک روحانی به نام شیخ عیسی لنکرانی زمینهی پدیدآیی جنبش بابی و دین بهائی را با طرح و نقشهی قبلی برای ایجاد تفرقه در میان ایرانیان مسلمان فراهم کرده است.
در این داستانِ ولنگار از نگرِ سبک و محتوا از نام دیمیتری ایوانوویچ دالگوروکف7، دیپلمات و سناتور روس که در سال ۱۸۴۵ به عنوان وزیر مختار به ایران آمد بهره گرفته شده است. این دیپلمات روس بنابر گزارشهایِ منابعِ بهائی (برای نمونه در کتاب قرنِ بدیع8) برای آزادسازی بهاءالله ـــ که در آن زمان به عنوان یک بابى به نام میرزا حسینعلی زندانی شده بود9 ـــ تلاش فراوان کرد و همین موضوع بعدها برای تخیل نویسنده یا نویسندگان یادداشتهای دالقورکی مادهی دلنوشی و دلخوشی شد. گویی آنها فراموش کرده بودند که در جامعهی بیقانونی چون ایران دست به دامانِ سفارتخانهها و امامزادهها شدن و بستنشستن در آنها برای نجاتِ جان خود یا برای رساندن صدای اعتراض خود عملی عادی بوده است؛ چنان که امیر کبیر هم دستِ آخر وقتی تلاشها و عریضههایش برای اثبات بیگناهی بیپاسخ ماندند، از سرِ ناچاری دستِ یاری به سفارتِ انگلستان10 و روسیه دراز کرد و در این میان حتا سفارت روسیه برای نجات او مداخله کرد اما او نه یک بابى ساده به نام میرزا حسینعلی، که صدر اعظم معزول شدهی ایران بود: نخجیرِ بزرگی که رهاییاش از دستِ درازِ جبارِ کوتهآستینِ قاجار به این سادگیها نبود.
در واقع در این سَمَرِ بیثمرِ شیعی هر حادثهای در زندگیِ افراد به مثابه بخشی از طرح و نقشهی از پیش تعیین شدهی آقای دالگورکی تصویر شده است. گویی این مرد روس همان «قادرِ مطلق» است که به روی زمین آمده و میگوید: بشو! ــــ و آن گاه میشود هر آن چه او اراده کرده است: وه! که چه افسانِ بیافسونی!
آن ذهنی که این کتاب را جعل کرده است 11، مشکلاش فقط این نیست که از فرط بلاهت و نادانی به هذیانگویی روی میآورد تا به زعم خود یکپارچگی ایران را به اتکا به نیروی وحدتبخش اسلام و نژاد آریایی حفظ کند و بنابر این برای پذیرایی از مخاطب خود معجونِ مهوعی از شیعیگری و ایرانپرستی برمیآورد، بلکه مشکل بزرگترش این است که جاهلانه تیشه به ریشهی آن نهال نورستهای میزند که قرار است فرهنگ ایرانی را با اتکا بر نیروهای عقلی و عاطفی خود از این ایستایی به درآورد و تکثر و تکثرگرایی را جایگزین آن وحدت استبدادی و سرکوبگری کند که تا کنون بزرگترین عامل فروبستگی و در خودفرماندگیاش بوده است.
برسازنده یا برسازندگان این نقلِ عقلگریز و آن قصه که برآوردهاند یکسر نقضِ غرضاند: آنها جهالت آن ایرانیانی را بازمیتابند که با ادعای میهنپرستی، مانع فرّخی و فراخی ایران و رهایی آن از تنگناهای تاریخی و اجتماعی میشوند چرا که به هویتی ایستا و غایی و نهایی ایمان دارند، و سیالیت و تمایز و تفاوت را چونان چنددستگی و پراکندگی و از اینرو خیانت درمینگرند در همان حالی که یک زندگی سیاسی و اجتماعیِ انسانیتر و برتر نه بر بُنِ همسانی و یکسانی که بر بُنِ سوداها و صداهایِ متضاد و ناهمسان محقق میشود.
موضوع روشن است: این نشانهیِ توسعه و تشخصِ فردی و اجتماعی است که اختلافِ نظر و اختلافِ عقیده نه عامل نفاق و دشمنی و چندپارگی، که عاملِ رشد، شکوفایی، آفرینشگری و حتا دوستی دریافته میشود. همچنان که تأکید بر وحدت و یکپارچگی با بیرون راندن نیروهای متفاوت و متمایز و دگرگون و ناهمسانْ نشاندهندهی یک ذهن پسمانده و بیش از همه، یک ذهن قبیلهنگر است؛ ذهنی که دیگرانِ متفاوت و دگرسان را چونان ایلها و قبیلههایی مینگرد که باید به آنها حمله آورد و غارتشان کند، پیش از آن که آنها به او حمله آورند و غارتاش کنند.
باری، بهتانها فراواناند اما این سه نمونه از عادیشدهترین بهتانهایی است که در جامعهی ایرانی به یک گروه شاخص اجتماعی بسته شدهاند و بیوقفه تکرار میشوند. در این میان آنچه دهشتناک است این نیست که انسانهایی با دردها و زخمهای این بهتانها و توهینها باید زندگی کنند و آسیب ببینند، بل آن است که جامعهی ایرانی از نیرویِ خلاقِ این اقلیت یا اقلیتهایِ دیگر به مثابه پارهای از پیکرِ خود و نیرویِ نهفتهیِ خود محروم میماند؛ تنها برای آن که یک گروه و طبقهیِ اجتماعی، نگران از دست دادنِ جایگاه طبقاتی و اجتماعی خویش است: گروه یا طبقهای که با اندکی تأمل در کنه امور میتوانست به روشنی دریابد که در یک موقعیتِ اجتماعیِ تازه ـــ که با نیروهایِ نوخاستهیِ اقلیت ساخته میشود ـــ تشخصی دیگرگون و چهبسا واقعیتر و انسانیتر از آن منزلتِ قدیمی در انتظار آن است؛ یعنی میتواند آن اعتبار و احترام و امتیاز پیشینِ اجتماعیِ خود را در نقشهای نوتر و سودمندتر اجتماعی بازیابد بی آن که ناگزیر باشد در آن رداها و قباهای دستوپاگیر خود را بپوشاند و ناسودمندی اجتماعی و اقتصادی خود را به هزار تمهید و ترفند سودمند بنماید.
سخن کوتاه: چون نیک بنگریم این اقلیت نیست که در نهایت با این بهتانها و افتراها پسرانده میشود و از توسعه باز میماند، بل این جامعهی ایرانی است که از تحقق نهایی ارزشهای نوین و نهفتهی خود بازداشته میشود: ارزشهایی که برآیند قرنها آروین و اروندِ زیستهشدهیِ انسانها در فلات ایراناند و خود را در هیأتِ آگاهیهایِ فردی و بیداریهایِ اجتماعی آشکار میکنند؛ آگاهیها و بیدارییهایی که در جوف و در جامهیِ تکانههای افراد تکین و جنبشهایِ اجتماعیِ اقلیتْ رایها و راههایِ یک زندگی شایاتر و شایستهتر را نشان میدهند با این امید که روزی به آستانهی زندگی اکثریت گام بگذارند.
مقاله اصلی:
پاسخى به اتهام وابستگی سیاسی بهائیان به دولتهای خارجی
مقالات مرتبط دیگر:
- قسمتی از پیام بیت العدل اعظم دربارۀ اتهام وابستگی سیاسی دیانت بهائی به دولتهای خارجی
- بخشهایی از مقاله «بهائیستیزی و اتهام بهائیان به جاسوسی»
- بخشهایی از مقاله «افسانههای بیاعتبار: ردّ نظریههای توطئه در خصوص پیدایش و اهداف دیانت بهایی»
- پاسخی به اتهام وابستگی بهائیان به حکومت اسرائیل
- پاسخی به اتهام رابطه بهائیان با دولت اسرائیل
- ديانت بهائى و مسئله اسرائيل
پانویسها:
این بدیهی است که من گمان نمیکنم که اقلیتهای دیگر در جامعهی ایران به حقوق خود دست یافتهاند یا آزار نمیبینند اما شدت آزار بهائیان و محرومیتهایی که بر آنان روا میدارند سبب میشود که وضع بهائیان را چونان وضعی نمادین از اوضاع اقلیتها در کانون بحث و توجه قرار دهم. در واقع وقتی از اقلیت بهائی صحبت میکنم به طور ضمنی اقلیتهای دیگر را نیز مد نظر دارم؛ یعنی چون صد آمد، نود هم پیش ماست. ↩︎
دربرگیرندهی کشورهای امروزین سوریه، اردن، لبنان، فلسطین٬ قبرس٬ بخشهایی از جنوب ترکیه و شرق مصر. ↩︎
برگرفته از لوح اشراقات بهاءالله. ↩︎
کوه کَرمِل در زبان عبری هار هاکرمل (הַר הַכַּרְמֶל) به معنای تاکستان خداوند است. برخی از شهرهای مهم اسرائیل در دامنهی این کوه یا دقیقتر: رشته کوه واقع شدهاند. ↩︎
با همهی این قضایا، اهلِ بیان یعنی بابيان به بهاءالله نگرویده، معتقدند که مزارِ باب در امامزاده معصومِ تهران است و آن را زیارتگاه خود میدانند. ↩︎
گویا این کجخیالی چنان در ذهن ایرانیان جا گرفته بود که حتا مورخی چون فریدون آدمیت نیز بدون هیچ پشتوانهی تاریخیِ محکمی در کتاب امیر کبیر و ایران (چاپ ۱۳۲۳ش) مدعی شده بود که ملاحسین بشرویه نخستین پیرو باب عامل انگلیس بوده است که سپس به اشتباه خود پی برد و در چاپ بعدی این اشتباه و دقیقتر، این اتهام لپی خود را حذف کرد. این اشتباه این حقیقت را هم آشکار کرد: مورخان ایرانی معاصر چندان که باید هنوز معاصر نشدهاند زیرا افراد و حوادث دگرگونسازِ اجتماعی و تاریخی را چونان پدیدههایی نمینگرند که تولید کنندگان آنها نه ارادهی توطئهآمیز که یک زندگی اجتماعی یا یک نیروی جمعی است. ↩︎
Dimitri Ivanovich Dolgorukov ↩︎
اصل این کتاب را به زبان انگلیسی (God Passes By) شوقی افندی (جانشین عبدالبهاء) نوشته که در سال ۱۹۴۴ در آمریکا منتشر شد و سپس نصرالله مودت آن را به فارسی ترجمه کرد. در این کتاب چهار جلدی تاریخ بهائی به گونهای نوین گزارش شده است. در این کتاب چنین آمده است: «… وساطت و دخالت پرنس دالگورکی سفیر روس در ایران که به جمیع وسایل حضرت بهاءالله بکوشید و در اثبات بی گناهی آن مظلوم آفاق سعی مشکور مبذول داشت». ↩︎
اشاره به زمانی است که بهاءالله بعد از ترور نافرجام ناصرالدینشاه به همراه بابیان شناخته شدهی دیگر به اتهام دست داشتن در این حادثه دستگیر و زندانی میشود که پس از چهارماه با پیگیریهای میرزا آقا خان صدر اعظم و خویشاونداناش به ویژه شوهر خواهرش (مجید آهی) که به عنوان منشی سفارت روسیه کار میکرد، آزاد میشود. در واقع پیگیری سفیر روسیه بخشی از پیگیریهای شوهر خواهر بهاءالله بوده است. البته یکی از دلایل مهم دیگری که به آزادی بهاءالله از زندان کمک کرد این بود که یکی از بابيان (که ادعای نیابت باب را داشت) به نام ملا شیخ علی ترشیزی (نامور به عظیم) پس از دستگیری مسئولیت این ترور نافرجام را پذیرفت و حتا همدستان خود را معرفی کرد که همگی به گونهای هولناک کشته شدند. ↩︎
عباس امانت در کتاب قبلهی عالم: ناصرالدین شاه قاجار و پادشاهی ایران، ترجمهی حسن کامشاد، تهران ۱۳۸۴، ص ۲۲۸-۲۲۹ نامهی امیرکبیر به وزیر مختار وقت انگلستان را بدینشرح آورده است: «آن جناب اغلب گفتهاند که از جانب دولت انگلیس خاصه دستور دارند ضعفا و ستمدیدگان را معاضدت فرمایند. من امروزه در ایران احدی را نمیشناسم که از خود من ستمدیدهتر و بیکستر باشد. این مختصر را در دم آخر (پیش از عزیمت به تبعید کاشان) به شما مینویسم. من بدون هیچ تقصیری نه فقط از مقام و منصب خود معزول بلکه ساعت به ساعت در معرض مخاطرات تازه میباشم. افراد ذینفع که دور شاه حلقه زدهاند به این اکتفا ندارند که غضب همایونی تنها شامل حال من شود، بلکه اولیای دربار را چنان بر ضد من برانگیختهاند که دیگر امیدی به جان خود و عائله و برادرم ندارم. علیهذا من و خویشان و برادرم خود را به دامن حمایت دولت بریتانیا میاندازیم. اطمینان دارم که آن جناب به معاضدت اقدام میکنند و طبق قواعد انسانیت و شرافت به طرزی شایسته تاج و تخت بریتانیای کبیر و شأن ملت انگلیس در حق من و خانواده و برادرم عمل خواهید فرمود. فقدان هرگونه تقصیر این جانب از یادداشت رسمی وزیر امور خارجه [بریتانیا] به وزیر خارجه این دربار مشهود است. دیگر توان (یا مجال) نوشتن ندارم». ــــ اصل این نامه بنابر گزارش عباس امانت در همان کتاب سند شمارهی F.O. 60/164 در آرشیو ملی بریتانیا است. ↩︎
یکی دیگر از نشانههای مهارناشدهای که مجعول بودن کتاب را آشکار میکند، احساسات ناخودآگاه شیعی نویسنده یا نویسندگان این کتاب است تا آنجا که در موقع مطالعهی این کتاب خوانندهی هوشمند با چنین پرسشی در ذهن خود رو به رو میشود: وزیرمختارِ روس که به اعتراف خودْ تظاهر به مسلمانی میکند، چرا باید در یادداشتها و اعترافاتاش مانند یک شیعهی افراطی جانبدارانه از حوادث تاریخیِ اسلام یاد کند؟ ـــــ آیا این همان لمحهای نیست که نویسنده یا نویسندگان این کتاب خود و اهدافشان را فاش میکنند؟ ↩︎