اقلیتها در ایران به طور روزمره سرکوب و تحقیر میشوند. بهائیها را از تحصیل محروم میکنند، مغازههایشان را میبندند، به زندان میاندازند و گاه هدف گلوله و ضربات چاقو قرار میدهند. افغانستانیهایی که از ظاهرشان قابل تشخیص اند، هرگز خودی پنداشته نمیشوند. سنیها حق داشتن مسجد در تهران را ندارند. یهودیها و ارمنیها مجبور به رعایت خیلی از محدودیتهای مسلمانان اند. دراویش را میگیرند و میبندند. این تبعیضها فقط از جانب حکومت نیست. جامعه هم یا در آنها شریک است، یا در قبالشان سکوت میکند.
متن زیر گفتوگویی است دربارهی ریشهی دیگریسازی و اقلیتستیزی در ایران با محمود صباحی، استاد اخراجی فلسفه و جامعهشناسی دانشکدهی هنر ومعماری دانشگاه آزاد تهران مرکز، نویسندهی کتاب «جامعهی تعزیه» و روزنامهنگار و کارگردان تئاتر ساکن آلمان.
اقلیتها در ایران – حتی آنها که به نوعی از جانب قانون به رسمیت شناخته میشوند - همیشه قربانی انواع سرکوبها و تحقیرها بودهاند. در میان آنها بهائیت که ضالّه نامیده میشود و هیچ جایگاهی در ساختار حقوقی ندارد، به شکل مضاعف مورد سرکوب است. ریشهی این شکل از سرکوب که متوجه بهائیت است را در کجا میبینید؟
ما را در مدرسه به گونهای بار آوردهاند که انگار بهائیت قابلیت این را ندارد که جدی گرفته شود. معلمان ما بیشتر در حالتی هجوآلود و استهزاآمیز راجع به باب و بهاء صحبت میکردند. طبیعتاً در مدرسه دانشآموز به شدت تحت تأثیر است و میدانیم که اگر نظامی موفق شود در این برهه درست کارش را انجام دهد، اهدافش به راحتی تأمین خواهد شد. برای من هم که از خانوادهی شیعی و مذهبی سفت و سختی میآیم، داستان همینطور بود و برای همین هم در فرایند مطالعاتم خیلی دیر به بهائیت رسیدم. فقهای شیعه آنقدر روی این مسئله کار کردهاند و بهائیت را پست و منفور و وابسته به بیگانگان جلوه دادهاند که آدم خیلی دیر به سراغش میرود که ببیند چه بوده و ماجرا چیست. وقتی کسی در مورد بهائیت مینویسد، واکنشهای زیادی هست و بیشتر هم با این مضمون که «آخر بهائیت هم شد دین؟» حتی روشنفکران هم با تحقیر نسبت به آن نگاه میکنند. و وقتی هم که میپرسی اصلاً آیا آن را مطالعه کردهاید، میگویند «نه، این هم یک دین است و فرقی با بقیه ادیان ندارد» و در واقع به قول آلمانیها آن را با دیگر ادیان در یک قابلمه میاندازند. بدون شناخت و پشتوانهی فکری و مطالعاتیْ بهائیت را نادیده میگیرند و نمیخواهند در موردش حرف بزنند. این بهخاطر همان آموزههای مدرسهایست. آموزههای مدرسهای در ایران خیلی مخرب اند. زمانی که در ایران در دانشگاه تدریس میکردم، با این مسئله روبرو بودم که وقتی دانشجو وارد دانشگاه میشد، من باید یک پتک برمیداشتم تا ذهنش را از شکلی که در مدرسه پیدا کرده بود، خارج کنم و زمینه را آماده کنم که بتوانم چیزی به آنها یاد بدهم، حالا چه فلسفه، چه جامعهشناسی. ذهن کسانی که از مدرسه میآیند آنقدر بسته است که نمیشود به آنها نزدیک شد. خب سادهترین راه این بود که مثل طریق آموزشیای که الان در دانشگاههای ایران رایج است عمل میکردم، یعنی فلسفه درس میدادم بدون آن که فهم فلسفی تولید شود و فکر کردن ممکن شود یا گذراندن واحدهای جامعهشناختی بدون آن که هرگز شعلهای از آگاهی اجتماعی در ذهن دانشجو دربگیرد. استادی که روشاش این نباشد، نیمترمِ اول را باید صرف شکاف انداختن در ذهن کسی که از سیستم آموزش و پرورش میآید کند تا دانشجویان حداقل بتوانند بشنوند، یعنی از یک ذهن بستهی از پیش آماده به یک ذهن تحلیلگر بدل شوند.
کار آموزش و پرورش در ایران این است که امکان فکر کردن را نابود کند. هم باید یک قالب از پیش آماده را بپذیرد و هم عدهای را به عنوان دشمن ترسیم کند. بهائیت یکی از این بزرگترین دشمنها در ذهن معلمهایی بود که به ما درس میدادند. برخوردشان با بهائیت مثل برخودشان با آموزههای داروین بود. در مبحث داروین در زیستشناسی، گزارش مختصری از آموزههای او ارائه میدادند و بعد با این استدلال که داروین میگوید «ما همه از نسل میمون هستیم» کل کلاس را به خنده و شوخی میکشیدند و اعتبار این آموزهها را از بین میبردند و بعد هم اشاره میکردند که «در آموزههای شیعی انسان ارزش دارد و به خداوند وصل است.» در مجموع یک انحراف روانی در دانشآموز ایجاد میکردند. گویی این وظیفهی معلمهاست که بهائیت و یا هر آموزهی دیگری را که با عقاید و جزمهای شیعی ناسازگار است، از بیخ و بن مسخره کنند و بدین طریق از اعتبار بیاندازندش.
بگذارید خلاصه بگویم که اساساً هدف آموزش و پرورش در ایران بازتولید و تشدید دیگریستیزی است. این کار را عمداً و با چشم باز انجام میدهند. آموزش و پرورش برنامهاش این است که «دیگری» را برای کودکان تعریف کند. آموزش و پرورش جای پرورش نیست، جای همین دیگریسازی است. این که فرم بدهند به ذهن که «دوست ما کیست و دشمن ما کیست.» تاریخ را به گونهای روایت میکنند که این دستهبندیها در ذهن دانشآموز شکل بگیرد. برای همین است که در کتابهای درسی از قیام باب هم مینویسند، اما روایت خودشان را میسازند. باب را میکنند نوکر اجنبی و از شیخ فضلالله نوری که یک مرتجع تمام عیار است قهرمان میسازند.
در مدرسه عکسی به ما نشان میدادند و میگفتند ببینید: عبدالبهاء پسر بهاءالله عامل انگلیس است، چرا که آن عکس مراسمی را نشان میداد که انگلیسیها به عبدالبهاء لقب سر (Sir) میدهند. خب منِ دانشآموز از کجا باید میدانستم که چرا و به چه دلیل این لقب سر را به او میدهند؟ به همین خاطر هم آنها با سوءنیت بهائیت را به عنوان یک پدیدهی اسرائیلی-انگلیسی به خورد ما میدادند و کل وقایع تاریخی بهائیت در مقام یک جنبش اجتماعی مترقی را به دسیسه خارجی تقلیل میدادند. ناانصافی و چه بسا جهلشان حد و مرز نداشت. متأسفانه آموزش و پرورش کارش همین است که به شما نشان بدهد آن غریبهی خطرناکی که شما باید با او بستیزید و دستاش بیاندازید و اگر ضروری شد بکشیدش چه کسی است. فراتر از این نمیرود. در همین مدارس با ساختن داستانهای عامدانه و کاذب اخلاقی در ذهن کودکان از «دیگری» و از اقلیتها هیولا میسازند و آنها را آدمخوار، هرزه و هرجایی و جاسوس و بچهدزد و خائن به کشور معرفی میکنند و طبیعی است که ذهن کودک همهی اینها را به سادگی میپذیرد.
این شکل از انکار و تمسخر بهائیت از کجا میآید؟ چیز ویژهای در بهائیت هست که این برخورد را میطلبد یا این برخورد سابقه هم داشته است؟
تشیع همیشه در تاریخش این کار را کرده است. شکل تهاجم تشیع به افکار و ایدههایی که با او همراه نیستند، همیشه از طریق آلوده کردن است. من در کتابم، جامعهی تعزیه، آن را «تفکر تعزیتی» نامیدهام. البته تفکر اصطلاح چندان درستی نیست. بهتر است بگویم منش و خلق و خوی تعزیتی. این منش یعنی منش تعزیتی، دو چهره دارد، اولین تلاش و مواجههاش این است که سعی میکند با تضحکه و دست انداختن مخالف و رقیب را منکوب کند، با بدنام کردنش، با به شوخی گرفتنش. با بهائیت اینطور رفتار شده است. و در مرحلهی بعد، اگر دستش از این طریق به رقیبش نرسید و دشمنش از او قدرتمندتر بود، به تمهید تعزیتی بعدی متوسل میشود و خود را گریان و سوگوار و قربانی نمایش میدهد. درست همان طور که نمایش تعزیه در دو شکل اجرا میشود: تعزیه و مضحکه. در زمانی که بهائیت شکل گرفت، تشیع در اوج شکوفایی و تجربهی تاریخیاش بود. یکی از دلایلی که جنبش باب و حتی جنبش مشروطه به عنوان یک جنبش اجتماعی در ایران شکست خوردند، همین بود که تشیع در آن زمان به لحاظ تاریخی کارکشته شده بود و در واقع میدانست که چگونه باید مخالفاناش را سرکوب کند. با بدنامکردن و به مضحکه گرفتنشان و متهم کردنشان به انواع فسادهایی که هیچ وقت حقیقت نداشت و اگر هم حقیقت داشت اصلاً فساد نبود بلکه روش دیگری از زندگی اجتماعی بود. البته این بعد شد همین منش و رفتار سیاسی جمهوری اسلامی که خب همه میشناسیماش حالا دیگر!
اما حتی ادیان و مذاهبی که در قانون اساسی جمهوری اسلامی به رسمیت شناخته شدهاند و در مدارس کتاب دینی خودشان را دارند و هم مذهب شیعه و هم قانون برای آنها رسمیت قائل است، هم با سرکوب و تحقیر مواجه اند. جامعه در اقلیتستیزی و دیگریستیزی گاه از حکومت جلو میزند. مثلاً روایتی داریم که رهبر جمهوری اسلامی در منزل یکی از کشتهشدگان ارمنی جنگ ایران و عراق به عمد و در مقابل دوربین به اطرافیانش کیک تعارف میکند تا این تفکر را که نباید چیزی را که به دست ارمنیها تهیه شده است خورد، از اعتبار بیاندازد. اما نزدیکان ایشان همچنان میگویند «ارمنیها نجس اند.» گویا ریشهی دیگریستیزی فراتر از جمهوری اسلامی است.
جمهوری اسلامی انعکاس دیگریستیزیای است که در جامعهی ایرانی به یک روش زیست اجتماعی بدل شده. نظام جمهوری اسلامی زیست سیاسی همین زیست اجتماعی است. به زعم من حمله به جمهوری اسلامی به جای تحلیل ساختار اجتماعی و نشان دادن معضلاتش، سطحیانگاری و ندیدن اصل موضوع است. یادم هست که پدر من در مورد خانهی همسایهی ارمنیمان به من کودک میگفت «پسرم در این خانه نمیشود زندگی کرد، چون ارمنیها آنجا زندگی میکنند. اگر ما بخواهیم آن را بخریم، باید سقفاش را برداریم، آفتاب (در یک مدت معینی) بر آن بتابد تا نجاستش برطرف شود.» پدر من اصلاً حکومتی یا سیاسی نیست. یک شیعه متعارف و معمولی است.
دیگریسازی و دیگریبودگی در جامعهی ما ریشهی دور و درازی دارد. مسئله این است که جامعهی ایران هرگز از درون به یک ساختار اجتماعی یا سیاسی دست پیدا نکرد. همیشه گروههایی از بیرون آمدهاند نظام و ساختارش را تعیین کردند و مهارش را در دست گرفتند و این باعث شده همیشه شکاف عمیقی وجود داشته باشد در میان مردم و دولت؛ به این معنی که مردم همیشه در این جامعه خود یک دیگری بودهاند نسبت به گروه یا خانوادهای که بر آن حکومت میکردهاند. به سرآغازهای تاریخ سیاسی ایران برگردیم. به زمانی که آریاها به فلات ایران آمدند. آنها بومیهای زیادی را کشتند، در همهجای فلات ایران و حتی در هند. اما موفق نشدند همه را بکشند. در جامعهی هند، آنها را که ماندند به عنوان دیگری تعریف کردند و هنوز که هنوز است نجس قلمدادشان میکنند. در ایران هم کسانی که حکومت تشکیل دادند، مردمان بومی فلات را، مثلاً بلوچها و مردمان دیگر بومی را «دیگری» ساختند و این دیگریبودگیِ آنها همچنان هم باقی است. هخامنشیان یک حکومت کاسْتی طراحی کردند و ساختار طبقاتیای بهوجود آوردند که عملاً بخش عظیمی از جامعه را به دیگری تبدیل میکرد و سپس این رویه در عهد ساسانیان به یک نظام حقوقی و سیاسی آمیخته با دین بدل شد. میگویند که در تاریخ اجتماعی ایران بردهداری وجود نداشته و این را نشانهی برتری به شمار میآورند. اما این جامعه به گونهای طراحی شده بود که تمام ملت بردهی یک نفر بودند. یک خودکامه، یعنی کسی که به گونهای یله همهی قدرت را در اختیار داشت و پاسخگوی هیچکس و هیچچیز هم نبود. ولی فقیه هم یک انعکاس امروزی از همین خودکامگی ایرانی است. امروزه هم همانقدر که مردم برای ولی فقیهْ «دیگری» اند، ایشان هم برای مردم «دیگری» است. صرفنظر از تحولاتی که امروزه شکل گرفته و شکافهایی که ایجاد شده، در تاریخ ایران معمولاً این دیگریسازی بخشی از زندگی اجتماعی جامعه بوده و البته نه فقط نسبت به اقلیتهای دینی. مردم برای نظام حاکم مثل یک اقلیت و دیگری بودهاند و خود این مردم هم برای جبران این در کانون نابودگی در برابر اقلیتهای دیگر، از جمله اقلیتهای دینی و نژادی، همان رفتاری را در پیش میگرفتند که نظام حاکم در برابر آنها در پیش گرفته بود: یک ضعیفکشی اجتماعی سلسله مراتبی که در رأس آن پادشاه قرار داشت و هر گروه اجتماعی تلاش میکرد همچنان که در برابر قویتر از خود مجیزگو و اطاعتگر است، به همان میزان در برابر ضعیفتر از خود، از منظر اجتماعی، زورگو و بیرحم و ستمگر باشد و این همه، در حقیقت ریشه در همان سازوکار جبران داشت. به همین خاطر هم هست که در ادبیات فارسی مدام این پدرها هستند که بر فرزندان چیره میشوند. چنان که سید علی محمد باب هم کسی نبود مگر فرزندِ از پدران فرارفتهی فقه تشیع.
بهائیت پدیدهای مربوط به ۱۵۰ سال اخیر است. قبل از آن این دیگریستیزی کدام اقلیت را نشانه میگرفت؟
در بررسی تاریخ یهودیت در ایران، میبینیم که یهودیان باید در کوچه و بازار به خودشان زنگوله میبستند تا مردم متوجه نزدیک شدن آنها بشوند. اجازه نداشتند با مردم عادی حشرونشر داشته باشند، چون آنها را «نجس میکردند.» دربارهی ارمنیها هم همین است. ارمنی که اصلاً به معنی فحش و نجس به کار میرفت و میرود. جهود و گرجی هم همین طور طنین ناسزاگونهای داشت. بالادهی و پاییندهی وجود داشت. شیعه و سنی. عمامه سفید و عمامه سیاه. سید و ناسید. حیدری و نعمتی. اینها همه برآیند ذهن دوگرای ایرانی است که خود را در جبههی نور میدید و دیگری را در جبههی تاریکی و در نهایت هم چیزی جز امتیازخواهی و سرکوب دیگران نبود که خود را در هیئت چنین جهانبینی دگریسازی منعکس میکرد. تنها در تصوف است که این مرزهای دوگرایی تا حدی شکسته میشوند. آن هم از سر گونهای فهم عاطفی فردیِ عمیق که در برخی چهرگان شاخص تصوف پدید آمد و بهائیت بخش بزرگی از تجربهی اجتماعیاش را به مثابه یک آموزهی دینی از همین تصوف میگیرد و بر این دیگریستیزی تاریخی و فقهی و سیاسی چیره میشود که در این فرصت کوتاه نمیتوان به آن پرداخت.
این شکل از سرکوب و تحقیر نه تنها متوجه اقلیتهای دینی شده، که حتی خود مسلمانان غیرشیعی را هم راحت نگذاشته است. در ایران شکلی از سرکوب سیستماتیک هم از جانب حکومت و هم از جانب بخشهایی از جامعه متوجه اهل تسنن است، بهخصوص در مناطقی که اکثریت با شیعیان است. این هم شکل دیگری از همان اقلیتستیزی است یا ریشههای دیگری دارد؟
جامعهی ایرانی فرهنگ خودش را به تدریج در تشیع به رنگ اسلام درآورد. به زبان ساده سر اسلام و مسلمانان مهاجم شیره مالید و بدین طریق شاید از چیزی که به او تحمیل شده بود انتقام گرفت. در نظر بگیرید که برای مثال نمایش و صورتگری در اسلام حرام است، اما جامعهی شیعیِ ما آکنده از نمایش و صورتگری است، بهویژه نمایش سوگواری که در اسلام (غیرشیعی) در حد کفر و ارتداد است. چنان که زیارت قبور در مکه اساساً ممنوع است و شکلی از بتپرستی محسوب میشود. ایرانیان برای این که بتوانند با خشونت و جزیهای که از سوی مسلمانان مهاجم بر آنها تحمیل میشد کنار بیایند و آن را مهار بکنند، یک نقاب اسلامی (که بعداً به فرهنگ شیعی بدل شد) با اتکا به فرهنگ خودشان طراحی کردند و به این وسیله، هم مرزشان را با مهاجمانی که شکستشان داده بودند مشخص کردند و هم آن که زندگی و جانشان را نجات دادند و هم آن که تنفرشان را از اسلام آشکار ساختند و تنفر از تسنن از این جا ناشی میشود. در حقیقت هم در ناخودآگاه شیعیان گویا اهل تسنن با مهاجمان مسلمان و عرب اینْهمان گرفته میشوند. جمهوری اسلامی هم از این موضوع آگاه است و در برخی بزنگاههای سیاسی اگر ضرورت باشد با برانگیختن حس عربستیزی حتی بسیاری از نخبگان را هم با خود همراه میکند.
دیگریستیزی الزاماً محصول مذهب نیست، محصول یک معضلهی روانشناختی است که میتواند در مذهب هم انعکاس پیدا کند.
این دیگریستیزی، جز این که اقلیتها و «دیگری»های برساخته را آزار میدهد و سرکوب میکند، چه عواقبی برای کل جامعه دارد؟ اگر از طرف دیگر به قضیه نگاه کنیم، اگر جامعه و حکومت دست از سرکوب اقلیتها بردارند، آیا به کل جامعه –که شامل اکثریت هم هست- کمکی میشود؟
یک جامعه رشد نمیکند تا زمانی که آگاه نشود اقلیتی که در کنارش زندگی میکند، همان آیندهاش است، آیندهای که به دست خودش دارد سرکوبش میکند. و نه تنها آیندهاش، بلکه گذشتهاش هم هست، گذشتهای که از دستش داده. والتر بنیامین میگوید انقلاب یعنی نجات گذشته و فراخوانی کسانی که به ناروا از قافلهی زندگی اجتماعی بازداشته شدهاند. به زبان من یعنی فراخوانی اقلیتها. همان کسانی که به ناروا پس رانده شدهاند. وقتی گذشته نجات یابد، یعنی آینده هم امکانپذیر شده است. اینها در امتداد هم اند. (در ایران هم بخشی از اولين کسانی که به باب و سپس به بهاءالله گرویدند، یهودی یا زرتشتی بودند، یعنی قدیمیترین ادیان ایرانی و کهنترین اقلیتهای ایرانی که خود را به مثابه آینده از نو به صفحهی روزگار میآوردند).
در آخر میخواهم تأکید کنم که اقلیت دروازهایست که ما از طریق آن میتوانیم وارد آینده بشویم. جامعه نمیتواند توسعه پیدا کند، مگر که با آن بخشهایی از خودش که آنها را پس رانده، وارد تعامل و گفتوگو شود و به رسمیت بشناسدشان و اجازه دهد به همان شکلی که هستند، به پهنهی زیست اجتماعی بازگردند و سرکوبشان نکند. اقلیتها نمود قابلیتها و نخبگیهای یک فرهنگ و جامعه اند. سرمایههای گردآمدهی قرون و اعصار اند و به همین خاطر توسعهی سیاسی و اقصادی در گرو آزاد شدن قابليتهای اقلیت است که خودمان داریم سرکوبش میکنیم.
مصاحبه کننده: امید رضایی